کوچه باغ های ذهن

بهار همواره در رسیدن و دل مدام در فهمیدن!

کوچه باغ های ذهن

بهار همواره در رسیدن و دل مدام در فهمیدن!

کنار رود...

نشستم و گریستم.

بنا به افسانه هرچه درآب این رود بیفتد در بستر رود،سنگ می شود!

...

بار دیگر لبخند زدم.

نمی دانم . اما خدا همیشه در زندگی به من فرصت دوباره ای داده .

دستم را گرفت و بلندم کرد.

گفت:  (( برو اسبابت را جمع کن .رؤیاها زحمت می برند.))

 

پائولو کوئیلو 

ماسه هاو ...من!

اولین بار کتابمو تو قمصر کاشان که واسه گلاب گیری رفته بودم باز کردم و آخرین بار تو دانشگاه سر کلاس متون (عمومی) بستمش.

 

((هماره بر این کناره ها گام برمی دارم،

میان ماسه ها و کف.

برکشند آب دریا،نشان گام هایم را محو خواهد کردو باد،کف هارا خواهد برد؛

اما دریاو کناره، هماره برجایند.))

جبران خلیل جبران

 

 

تو هم با من نبودی...

نمی دونم چرا دارم می نویسم ...به یاد تموم گذشته های خوب من! افتادم که چه زود مثه یه عمر تموم شدن ...حالا هم پا میشم و میرم دنبال پروژه ی الکترونیک صنعتیم!

به هم میایم! خیلی!؟

دفترچه ممنوع

 

((وقتی آن را باز می کنم ،دستانم می لرزد و می ترسم. صفحه های سفید و خط های موازی را می بینم که آماده پذیرفتن داستان روزهای آینده من هستند و من هنوز به آن ها نرسیده از آنها می ترسم. می دانم عکس العملی که در مقابل حقایق و حوادث از خود نشان می دهم ، هر روز مرا بیشتر به خود می شناساند.

همه چیز موقعی شروع شد که این دفترچه براق وخاکستری را که شباهت به بچه زالو دارد را در زیر پالتویم گذاشتم و به خانه آوردم، در حقیقت...))

 

آلبا دسس پدس

 

 

 

 

روزها

(اگر خدا اجازه می داد ... می رساندمت.)

 

 

 

 

سفر به خیر…

از میان تمام کوچه باغ های ذهن عبور می کردم.نگاه ها همه بر آسمان و سخن ها همه از آسمان:

((کوچه باغ آرزوها ،سرزمین آبادان همه خواستن ها.

آری! من از آنجایم،من در آنجا بودم،احساس می کنم،به یاد دارم.

خاطره اش ، خاطراتش در بستر احلامم،در نهفت پرده های دلم، در سایه روشن های رویاهایم،در موج های اسرار آمیز تأمل هایم هنوز بیدار است، هنوز گاه به گاه که به خود باز می گردم،به خویشتن راستینم رو می کنم سر برمیدارند و مرا از شوق ،از درد و عشق سرشار می کنند،بی قرار می کنند.

می گدازم.))