نشستم و گریستم.
بنا به افسانه هرچه درآب این رود بیفتد در بستر رود،سنگ می شود!
...
بار دیگر لبخند زدم.
نمی دانم . اما خدا همیشه در زندگی به من فرصت دوباره ای داده .
دستم را گرفت و بلندم کرد.
گفت: (( برو اسبابت را جمع کن .رؤیاها زحمت می برند.))
پائولو کوئیلو
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟
کنار رود پیدرا نشستم و گریستم..
این خط و همیشه دوست داشتم.