امروز صبح از خودم پرسیدم:(( به چه چیز احتیاج دارم؟))
- سکوت!؟
من می نویسم تا به این سکوت دست یابم!
کریستین بوبن
الان که دارم می نویسم یکی از آهنگای فرهاد بعد از داریوش داره می خونه و من دلتنگم و حوصله خوندن حفاظت رو ندارم .داشتم به جای فکر کردن به این ابر 3واحدی ( حفاظت سیستم های قدرت ) به گذشتم فکر می کردم و دل خوشیای ساده ی خودم .
خودم و به در دیوار زدم تا این وبلاگ نشه یه مشت خاطره خصوصی .گفتم به این و اون چه !؟ بذار بیان یه چیزی بخونن و برن .اصلاً صد سال همونم نخونن . اما دست خودم نیست .یه غمی تو دلمه . یه غمی از گذشته .می دونم نا شکریه! آخه الان صد برابر، زندگیم ماه تر شده !
اما دوست عزیزم تو چقدر حیوونکی هستی که نمی فهمی آنچه از فهم من گذشته و به مرز درک کردنم رسیده! .وای به حال کسی که سنسورهای دلش از مغزش قوی تر باشه و به قولی دلش باهوش تر باشه . به همین راحتی اینا رو می نویسم به این امید که یه روز پاک می کنم .قطعاً ! پاک می کنم .بذار یه روح خویشاوند ببینه ...اگه هم ندید دیگه دست من نیست ... من آنچه از دستم بر می اومد رو براش انجام دادم.
توبه من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید ، سیب را دست تو دید .
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک.
غضب آلوده به من کرد نگاه ....و تو رفتی !
و هنوز سالهاست که در گوش من ، آرام آرام ، خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم ،
و من اندیشه کنان غرق این پندار که:
(( چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت!؟))
در عالم عشق اولین دیدار در خاطره , چون بهار می ماند ؛
تابستان گرمی تمناهاست؛
پاییز به انتظار می ماند؛
آن سوز که سردی زمستان راست ,
مارا به فراق یار می ماند؛
از ما چو زمان عاشقی بگذشت,
افسانه به روزگار می ماند.
نشستم و گریستم.
بنا به افسانه هرچه درآب این رود بیفتد در بستر رود،سنگ می شود!
...
بار دیگر لبخند زدم.
نمی دانم . اما خدا همیشه در زندگی به من فرصت دوباره ای داده .
دستم را گرفت و بلندم کرد.
گفت: (( برو اسبابت را جمع کن .رؤیاها زحمت می برند.))
پائولو کوئیلو
اولین بار کتابمو تو قمصر کاشان که واسه گلاب گیری رفته بودم باز کردم و آخرین بار تو دانشگاه سر کلاس متون (عمومی) بستمش.
((هماره بر این کناره ها گام برمی دارم،
میان ماسه ها و کف.
برکشند آب دریا،نشان گام هایم را محو خواهد کردو باد،کف هارا خواهد برد؛
اما دریاو کناره، هماره برجایند.))
جبران خلیل جبران
نمی دونم چرا دارم می نویسم ...به یاد تموم گذشته های خوب من! افتادم که چه زود مثه یه عمر تموم شدن ...حالا هم پا میشم و میرم دنبال پروژه ی الکترونیک صنعتیم!
به هم میایم! خیلی!؟
((وقتی آن را باز می کنم ،دستانم می لرزد و می ترسم. صفحه های سفید و خط های موازی را می بینم که آماده پذیرفتن داستان روزهای آینده من هستند و من هنوز به آن ها نرسیده از آنها می ترسم. می دانم عکس العملی که در مقابل حقایق و حوادث از خود نشان می دهم ، هر روز مرا بیشتر به خود می شناساند.
همه چیز موقعی شروع شد که این دفترچه براق وخاکستری را که شباهت به بچه زالو دارد را در زیر پالتویم گذاشتم و به خانه آوردم، در حقیقت...))
آلبا دسس پدس
از میان تمام کوچه باغ های ذهن عبور می کردم.نگاه ها همه بر آسمان و سخن ها همه از آسمان:
((کوچه باغ آرزوها ،سرزمین آبادان همه خواستن ها.
آری! من از آنجایم،من در آنجا بودم،احساس می کنم،به یاد دارم.
خاطره اش ، خاطراتش در بستر احلامم،در نهفت پرده های دلم، در سایه روشن های رویاهایم،در موج های اسرار آمیز تأمل هایم هنوز بیدار است، هنوز گاه به گاه که به خود باز می گردم،به خویشتن راستینم رو می کنم سر برمیدارند و مرا از شوق ،از درد و عشق سرشار می کنند،بی قرار می کنند.
می گدازم.))