-
تورا دوست دارم! اگر دوست دارم!
سهشنبه 25 تیرماه سال 1387 00:52
یاد اون ترم 3و4 دانشگاه بخیر! تازه دوستم مسئول فرهنگی انجمن اسلامی دانشگاه شده بود.ما هم کتابخونه فرهنگی و نوار خونه رو سرو سامون میدادیم! من از اول تو حال کتابخونه بودم .هروقت ملول و دلتنگ می شدم می دویدم می رفتم تو کتابخونه دستی به سرو روی کتابا می کشیدم .یه کتاب شریعتی یا نیمایی پیدا می کردم و میرفتم تو یه دنیای...
-
آرزوهای بزرگ
شنبه 22 تیرماه سال 1387 03:25
همیشه آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز گذشته از تمام هاویشام ها! برام زیبا بود و استلا برام زیبا تر. بچه که بودم میرفتم سراغ این کتاب خاله ام و اون عکس پیپ رو که روی جلد کتاب بود چند بار بوس می کردم!! بعداً هم که خالم بزرگتر شد و کتاب رو داد به من اون کتاب رو کردم دفتر خاطراتم و گه گداری که گذارم به انباری می افتاد می خوندمش...
-
شبهای روشن
سهشنبه 18 تیرماه سال 1387 02:09
شب زیبایی بود. چنان شبی که فقط هنگامیکه ما بسیار جوان هستیم می توانیم آن را درک کنیم. آسمان آنچنان پرستاره و روشن بود که نگریستن در آن خواه ناخواه بیننده را در برابر این پرسش قرار می داد: در زیر یک چنین آسمانی آدمهای گوناگون چگونه زندگی می کنند؟ خواننده مهربان به راستی ک پرسشی بس کودکانه است , بسیار کودکانه است ....
-
فرانک بودنم ...آرزوست!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 08:50
امروز تماشاخانه ! داشت (( قیام فریدون)) می داد. و این فیلم عروسکی رو انقدر قشنگ درست کرده بودن که من از فرط احساسات اشک در چشمانم حلقه بسته بود و به جای اینکه داداش کوچیکم بیاد نگاه کنه من محوش بودم... آی! اینقدر محظوظ شدم که در دم آرزو کردم کاش جای فرانک بودم و همسرم آبتین بود و برادر شوهرم جمشید و به از همه پسرم...
-
شلوغ پلوغ!
شنبه 8 تیرماه سال 1387 01:38
بعضی اوقات پیش میاد تو زندگیت که داری خیلی لحظات خاصی رو طی می کنی! لحظاتی که شبیه به هیچ نیستند: فرض کن خونت بالای نورگیرترین تپه دهکدست و از قضا امپراطور اون سرزمین می خواد تفریگاه تابستونیشو بالای همون تپه بسازه. این که ولتاژ بالا بالای ایران 400 کیلو ولته اما استادتون بهتون ترجمه ی مقالات احداث خطوط 1000 کیلو ولت...
-
وبلاگ داشتن یا نداشتن!
جمعه 7 تیرماه سال 1387 01:18
می دونی مضرات یک وبلاگ داشتن جای دفترچه خاطرات چیه!؟ - این که هروقت دل تنگت خواست نمی تونی بیای بنویسی ...یه قلم بگیری و شروع کنی... 2 ساعت بایست بشینی پای سیستم ، سیستم بالا بیاره! بعد شروع کنی تدریجتاً به نوشتن! اگه امتحان داشته باشی و خوابگاه باشی و مهمون و ال و بل ... دیگه خط بزن نوشتنو! - این که هرچی دل تنگت هم...
-
فرا تر از بودن...
یکشنبه 19 خردادماه سال 1387 03:01
امروز صبح از خودم پرسیدم:(( به چه چیز احتیاج دارم؟)) - سکوت!؟ من می نویسم تا به این سکوت دست یابم! کریستین بوبن
-
کوله بار...
جمعه 17 خردادماه سال 1387 02:32
تنهاییتم بذار رو دوشت... ببر!
-
روزگاری شاعری از بر بودم...
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1387 02:49
الان که دارم می نویسم یکی از آهنگای فرهاد بعد از داریوش داره می خونه و من دلتنگم و حوصله خوندن حفاظت رو ندارم .داشتم به جای فکر کردن به این ابر 3واحدی ( حفاظت سیستم های قدرت ) به گذشتم فکر می کردم و دل خوشیای ساده ی خودم . خودم و به در دیوار زدم تا این وبلاگ نشه یه مشت خاطره خصوصی .گفتم به این و اون چه !؟ بذار بیان یه...
-
روزها می گذرند ؛خاطره ها می آیند؛انتظار...
چهارشنبه 15 خردادماه سال 1387 14:05
در عالم عشق اولین دیدار در خاطره , چون بهار می ماند ؛ تابستان گرمی تمناهاست؛ پاییز به انتظار می ماند؛ آن سوز که سردی زمستان راست , مارا به فراق یار می ماند؛ از ما چو زمان عاشقی بگذشت, افسانه به روزگار می ماند.
-
کنار رود...
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 13:13
نشستم و گریستم. بنا به افسانه هرچه درآب این رود بیفتد در بستر رود،سنگ می شود! ... بار دیگر لبخند زدم. نمی دانم . اما خدا همیشه در زندگی به من فرصت دوباره ای داده . دستم را گرفت و بلندم کرد. گفت : (( برو اسبابت را جمع کن .رؤیاها زحمت می برند.)) پائولو کوئیلو
-
ماسه هاو ...من!
دوشنبه 13 خردادماه سال 1387 22:36
اولین بار کتابمو تو قمصر کاشان که واسه گلاب گیری رفته بودم باز کردم و آخرین بار تو دانشگاه سر کلاس متون (عمومی) بستمش. ((هماره بر این کناره ها گام برمی دارم، میان ماسه ها و کف. برکشند آب دریا،نشان گام هایم را محو خواهد کردو باد،کف هارا خواهد برد؛ اما دریاو کناره، هماره برجایند.)) جبران خلیل جبران
-
تو هم با من نبودی...
شنبه 11 خردادماه سال 1387 23:54
نمی دونم چرا دارم می نویسم ...به یاد تموم گذشته های خوب من! افتادم که چه زود مثه یه عمر تموم شدن ...حالا هم پا میشم و میرم دنبال پروژه ی الکترونیک صنعتیم! به هم میایم! خیلی!؟
-
دفترچه ممنوع
جمعه 3 خردادماه سال 1387 14:34
((وقتی آن را باز می کنم ،دستانم می لرزد و می ترسم. صفحه های سفید و خط های موازی را می بینم که آماده پذیرفتن داستان روزهای آینده من هستند و من هنوز به آن ها نرسیده از آنها می ترسم. می دانم عکس العملی که در مقابل حقایق و حوادث از خود نشان می دهم ، هر روز مرا بیشتر به خود می شناساند. همه چیز موقعی شروع شد که این دفترچه...
-
روزها
جمعه 3 خردادماه سال 1387 00:28
(اگر خدا اجازه می داد ... می رساندمت.)
-
سفر به خیر…
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 23:50
از میان تمام کوچه باغ های ذهن عبور می کردم.نگاه ها همه بر آسمان و سخن ها همه از آسمان: ((کوچه باغ آرزوها ،سرزمین آبادان همه خواستن ها. آری! من از آنجایم،من در آنجا بودم،احساس می کنم،به یاد دارم. خاطره اش ، خاطراتش در بستر احلامم،در نهفت پرده های دلم، در سایه روشن های رویاهایم،در موج های اسرار آمیز تأمل هایم هنوز بیدار...