یاد اون ترم 3و4 دانشگاه بخیر!
تازه دوستم مسئول فرهنگی انجمن اسلامی دانشگاه شده بود.ما هم کتابخونه فرهنگی و نوار خونه رو سرو سامون میدادیم! من از اول تو حال کتابخونه بودم .هروقت ملول و دلتنگ می شدم می دویدم می رفتم تو کتابخونه دستی به سرو روی کتابا می کشیدم .یه کتاب شریعتی یا نیمایی پیدا می کردم و میرفتم تو یه دنیای دیگه .اون اواخرم افتاده بودم تو خط جلال آل احمد . با 5 داستانش خیلی کیفور بودم. گاهی هم با دوستام جمع می شدیم و یه آهنگ فرهاد و هایده هم می ذاشتیم. یه بار هم مریم می خواست با طرفش! که ما بهش می گفتیم لیدر! (چون رهبر جنبش دانشگاه بود) اونجا قرار بذاره ! کلی خوشتیپش کردیم و فرستادیمش.
گاهی هم جلسه های جنبش های سیاسی انجمن و تحصن اونجا برگزار می شد که ما با کلی ترس و لرز وسلام صلوات می رفتیم ! وقتی می اومدیم بیرون تازه جو گیر میشدیم.
دیگه خیلی وقته گذشته! از ترم 5 که گیر غول 3 واحدی سیستم2 شدیم همه ی انجمن بازیامونم تموم شد.. و کلید کتابخونه هم تحویل دادیم.
یه بار تو تابستون بدو بدو رفتم سراغ کتابخونه! رو کتابا پارچه ی سفید کشیده بودن!
یه بار هم تو پاییز کتابا بدو بدو دنبالم اومدن پارچه سفید را محکم رو سرم کشیدم و رفتم تو لاک خودم!
بذار نبینمتون!
بذار فراموش کنم!
بیا !
اینم کلید کتابخونه..............................!
همیشه آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز گذشته از تمام هاویشام ها! برام زیبا بود و استلا برام زیبا تر.
بچه که بودم میرفتم سراغ این کتاب خاله ام و اون عکس پیپ رو که روی جلد کتاب بود چند بار بوس می کردم!!
بعداً هم که خالم بزرگتر شد و کتاب رو داد به من اون کتاب رو کردم دفتر خاطراتم و گه گداری که گذارم به انباری می افتاد می خوندمش و باز هم می نوشتم...یه جمعه ی آخر سال هم بود که شبکه چهار فیلمشو داد و من اون موقع راهنمایی بودم.
هر بار که یه جوری به آرزوهای بزرگ دست پیدا میکنم میرم تو کوچه باغ روز هام!
و نمی دونم این واسه عشقم به عکس پیپه یا زمان ملکه ویکتوریا و دیکنز یا استلا ...یا گوشه ی انباری و پنج شنبه ی آخر سال!
و اگر روزی زندانی فراری از تو یه سوهان بخواد و تکه ای غذا ! آیا باز هم ...یاد روزها خواهم افتاد!
آرزوی بزرگیست استلای زیبای من! از صندلی خانم هاویشام برخیز تا هنوز پیراهنت آتش نگرفته!
زمان ملکه ویکتوریا سالهاست رفته ! و دیکنزی هم نیست...
آن کتاب را گم کرده ای ! زمان نوشتن در گوشه ی انباری هم تمام شده....
استلا با من بیا !
آرزو های بزرگت با من!!
شب زیبایی بود.
چنان شبی که فقط هنگامیکه ما بسیار جوان هستیم می توانیم آن را درک کنیم.
آسمان آنچنان پرستاره و روشن بود که نگریستن در آن خواه ناخواه بیننده را در برابر این پرسش قرار می داد: در زیر یک چنین آسمانی آدمهای گوناگون چگونه زندگی می کنند؟
خواننده مهربان به راستی ک پرسشی بس کودکانه است , بسیار کودکانه است .
(داستایوفسکی؛ به یاد فیلم شبهای روشن)
امروز تماشاخانه ! داشت (( قیام فریدون)) می داد. و این فیلم عروسکی رو انقدر قشنگ درست کرده بودن که من از فرط احساسات اشک در چشمانم حلقه بسته بود و به جای اینکه داداش کوچیکم بیاد نگاه کنه من محوش بودم...
آی! اینقدر محظوظ شدم که در دم آرزو کردم کاش جای فرانک بودم و همسرم آبتین بود و برادر شوهرم جمشید و به از همه پسرم فریدون!
و فکر کردم که چقدر جای فرانک بودن قشنگه!
... فریدون : پسر تمام مادران داغدار ! ضحاک کش ...
و یاد (( کاوه ی دادخواه )) دکتر غلامحسین یوسفی افتادم که همیشه دوسش داشتم.
امروز انقدر جو گیر شده بودم و حس مام میهنم و ملی گراییم و وطن پرستیم عود کرده بود که بی شک اگه فردوسی را در این حوالی میافتم دو ماچ! از روی مبارکش همی می فرمودم!!
مخصوصاً اون قسمتی که می گه:
فریدون فرخ فرشته نبود.....................................!
...................................................................!
................................................. فریدون تویی!
آه! از شدت کیفور شدن باز خودم را در دم به آرزوی فرانک بودن می سپارم!
بعضی اوقات پیش میاد تو زندگیت که داری خیلی لحظات خاصی رو طی می کنی!
لحظاتی که شبیه به هیچ نیستند:
فرض کن خونت بالای نورگیرترین تپه دهکدست و از قضا امپراطور اون سرزمین می خواد تفریگاه تابستونیشو بالای همون تپه بسازه.
این که ولتاژ بالا بالای ایران 400 کیلو ولته اما استادتون بهتون ترجمه ی مقالات احداث خطوط 1000 کیلو ولت ژاپن رو میده!
این که واسه یکی از مهم ترین مسائل زندگیت باید بری پیش یک دکتر روانشناس تو دانشگاه تربیت مدرس که اتفاقاً دایی طرفت هم هست!
این که نامه ی کار آموزیتو هنوز ندادی به شرکت مربوطه!
این که یه چیزایی داره رخ میده میان تو و طرفت و رقیبت! خیلی دور و خیلی نزدیک.
این که داری واسه ارشد می خونی در حالیکه اسباب کشی داری و بابات می گه کتاباتو دیگه همرات نیار!
حالا با این موقعیات عادت های خاصت اعم از احساسات و حسادت و استرس و چه و چه هم میاد سراغت...
به قول داریوش :
حالا من موندم و این ویروونه ها....
((کوچه باغم پر موسیقی باد!!!))
می دونی مضرات یک وبلاگ داشتن جای دفترچه خاطرات چیه!؟
- این که هروقت دل تنگت خواست نمی تونی بیای بنویسی ...یه قلم بگیری و شروع کنی...
2 ساعت بایست بشینی پای سیستم ، سیستم بالا بیاره! بعد شروع کنی تدریجتاً به نوشتن!
اگه امتحان داشته باشی و خوابگاه باشی و مهمون و ال و بل ... دیگه خط بزن نوشتنو!
- این که هرچی دل تنگت هم خواست نمی تونی بگی.
- این که لای ورق های وبلاگت نمی تونی گل خشک کنی یا عکس شمع و گل و پروانه بکشی.
- اینکه نمی تونی با خودت ببریش...
- ...یا بذاریش!
- ...
- ...
- و اینکه نمی تونی قایمش کنی و ازین قایم کردنش لذت ببری!
- بقیشم تو بگو!